سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس راهی را در جستجوی دانش بپیماید، خداوند راهی را به سوی بهشت برایش هموار گرداند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
شنبه 94 آذر 7 , ساعت 4:42 عصر


جمعه 94 آذر 6 , ساعت 3:46 عصر

http://axgig.com/images/36681298379880786785.jpg


جمعه 94 آذر 6 , ساعت 3:42 عصر

http://axgig.com/images/12280825729121349266.jpg

 


پنج شنبه 94 آذر 5 , ساعت 11:15 عصر

شاید روزی برسد که پشیمان شوی 


از ترک کردن من و فراموش کردن خاطراتم 


اگر اینچنین شد باز به سوی من برگرد 


چون من هیچ گاه فراموشت نمیکنم 


همیشه جایت کنارم خالی ست.



پنج شنبه 94 آذر 5 , ساعت 10:11 عصر

اینجا اسمان ابریست انجا را نمیدانم 

اینجا پاییز شده انجا را نمیدانم

اینجا دلی تنگ است انجا را نمیدانم

 

 


پنج شنبه 94 آذر 5 , ساعت 10:6 عصر

هیچ وقت به کوچه بن بست ناسزا نگو رنج بن بست بودنش برایش کافیست.


پنج شنبه 94 آذر 5 , ساعت 10:4 عصر

در حضور خارها هم میشود یک یاس بود،در هیاهوی مترسکها پر از احساس بود.


پنج شنبه 94 آذر 5 , ساعت 9:57 عصر

وقتی چترت خداست ،بگذار ابر سرنوشت هر چه می خواهد ببارد.


پنج شنبه 94 آذر 5 , ساعت 4:9 عصر


پنج شنبه 94 آذر 5 , ساعت 3:55 عصر

چادر_عشق_معنوی_عاشقانه_ناب_قشنگ_شکرگزاری

بر گشتم به سمت صدا،دختری رادیدم که درگوشه ی نمازخانه نشسته بود.

پرسیدم: با منی؟

گفت: بله! با تو ام و همه ی بیچاره های مثل تو که گیر کرده اید توی افکار عهد عتیق! اذیت نمیشی با این پارچه ی دراز دور و برت؟ خسته نمیشی از رنگ همیشه سیاهش؟

تا آمدم حرف بزنم گفت: نگاه کن ببین چقدر زشت میشی ، چرا مثل عزادارها سیاه می پوشی؟ و بعد فقط بلدید گیر بدید به امثال من.

خندیدم و گفتم: چقدردلت پُربود دوست من! هنوزاگرحرف دیگری مانده بگو.


خنده ام را که دید گفت: نه! حرف زدن با شماها فایده ندارد.

گفتم: شاید حق با تو باشه عزیزم. پرسیدم ازدواج کردی؟ گفت: بله.

گفتم من چادر را دوست دارم. چادر؛ مهربانیست.

با سرزنش نگاهم کرد که یعنی تو هم مثل بقیه ای…

گفتم: چادر سر می کنم، به هزار و یک دلیل. یکی از دلایل چادر سر کردنم حفظ زندگ ِتوست!!

با تعجب به چهره ام نگاه کرد.

پرسیدم با همسرت کجا آشنا شدی؟ گفت: فلان جا همدیگر را دیدیم، ایشان پیشنهاد ازدواج داد، من هم قبول کردم.


گفتم خوب؛ خدا قبل از دستور دادن به من که خودم را بپوشانم به مرد ها می گوید؛ غض بصر داشته باشید یعنی مراقب نگاهتان باشید.

تکلیف من یک چیز است و تکلیف مردان یک چیز دیگر. این تکالیف مکمل هم اند،

یعنی اگر مردی غض بصر نداشت و زل زد به من، پوشش من باید مانع و حافظ او باشد،

و من اگر حجاب درست و حسابی نداشتم، غض ِ بصر مرد و کنترل نگاهش باید مانع و حافظ من باشد.

همسر تو، تو را “دید”، کشش ایجاد شد، و انتخابت کرد.

کجا نوشته شده است که همسرت نمی تواند از تماشای زنانی غیر از تو لذت ببرد، وقتی مبنای انتخاب برای او نگاه است؟!

گفت: خوب… ما به هم تعهد دادیم.

گفتم: غریزه، منطق نمی شناسند، تعهد نمی شناسد. چه زندگی ها که به چشم خودم دیدم چطور با یک نگاه آلوده به باد فنا رفت.من چادر سر می کنم، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد، و نگاهش را کنترل نکرد، زندگی تو، به هم نریزد.همسرت نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود.من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادری که بیشتر شبیه کوره است از گرما هلاک می شوم،زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم، بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو.


من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم.من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم.من روی تمام این علاقه هاخط قرمز کشیدم،تا به اندازه سهم خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم.

سکوت کرده بود.

گفتم؛ راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم دارد.حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و صد جور جراحی ِ زیبایی فک و بینی و کاشت گونه و لب و آنچه نگفتنی ست.چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند.حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟

بعد از یک سکوت طولانی گفت؛

هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی…


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ