سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بسا کس که با نیکویى بدو گرفتار گردیده است و بسا مغرور بدانکه گناهش پوشیده است ، و بسا کس که فریب خورد به سخن نیکویى که در باره او بر زبانها رود ، و خدا هیچ کس را نیازمود چون کسى که او را در زندگى مهلتى بود . [ و این گفتار پیش از این گذشت ، لیکن اینجا در آن زیادتى است سودمند . ] [نهج البلاغه]
 
پنج شنبه 95 فروردین 19 , ساعت 6:1 عصر

پسرک بی آن که بداند چرا،سنگ در تیر کمان کوچکش گذاشت و بی آن که بداند چرا،

کنجشگک کوچکی را نشانه رفت،پرنده افتاد،بال هایش شکست و تنش خونی شد.

پرنده میدانست که خواهد مرد اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی را به پسرک گفت

تا دیگرهرگز هیچ چیزی را نیازارد.

پسرک پرنده را در دستانش گرفته بود تا شکار تازه ی خود را تماشا کند.اما پرنده شکار نبود

پرنده پیام بود پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت: 

"کاش می دانستی که زنجیر بلندی است زندگی،که یک حلقه اش درخت است و یک حلقه اش پرنده

یک حلقه اش انسان و یک حلقه سنگ ریزه

حلقه ای ماه و حلقه ای خورشید و هر حلقه در حلقه ای دیگر است و هر حلقه پاره ای از زنجیر

و کیست که در این حلقه نباشد و کیست که در این حلقه نگنجد؟!

و وای اگر شاخه ای رابشکنی،خورشید خواهد گریست.وای اگر سنگ ریزه ای را نادیده بگیری،

ماه تب خواهد کرد. وای اگر پرنده ای را بیازاری ،انسانی خواهد مرد.

زیرا هر حلقه را که بشکنی،زنجیر را گسسته ای،و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی.."

پرنده این را گفت و جان داد   و  پسرک....

آن قدر گریست تا عارف شد.

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ